کد مطلب:192914 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:193

چند پرسش و پاسخ پیرامون آفریدگار
هشام بن حكم گوید: در مصر زندیقی بود كه سخنانی از حضرت صادق - علیه السلام - به او رسیده بود به مدینه آمد تا با آن حضرت مباحثه كند، در آنجا با حضرت برخورد نكرد، به او گفتند: به مكه رفته است، آنجا آمد، ما با حضرت صادق - علیه السلام - مشغول طواف بودیم كه نزد ما رسید. نامش «عبدالملك» و كنیه اش «ابوعبدالله» بود، در حال طواف شانه اش را به شانه امام صادق - علیه السلام - زد، امام صادق - علیه السلام - فرمود: نامت چیست؟

گفت: عبدالملك (بنده ی سلطان).

فرمود: كنیه ات چیست؟

گفت: كنیه ام ابوعبدالله (پدر بنده ی خدا) است.

حضرت فرمود: این پادشاه (و سلطانی) كه تو بنده ی او هستی از پادشاهان زمین است یا آسمان؟ و نیز بگو پسرت بنده ی خدای آسمان است یا بنده خدای



[ صفحه 24]



زمین؟ هر جوابی كه بگوئی محكوم می شوی (او خاموش ماند).

هشام گوید: به زندیق گفتم: چرا جوابش را نمی گوئی؟ از سخن من بدش آمد.

امام صادق - علیه السلام - فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد ما بیا.

زندیق پس از پایان طواف خدمت امام - علیه السلام - آمد، و در مقابل آن حضرت نشست، و ما هم دورش حلقه زدیم و نشستیم.

امام به زندیق فرمود: قبول داری كه زمین زیر و زبری دارد؟

گفت: آری.

فرمود: زیر زمین رفته ای؟

گفت: نه.

فرمود: پس چه می دانی كه زیر زمین چیست؟

گفت: نمی دانم ولی گمان می كنم زیر زمین چیزی نیست.

امام فرمود: گمان عجز و درماندگی است نسبت به چیزی كه به آن نمی توانی یقین پیدا كنی.

سپس فرمود: آیا به آسمان صعود كرده ای؟

گفت: نه.

فرمود: می دانی در آن چیست؟

گفت: نه.

فرمود: شگفتا از تو كه نه به مشرق رسیدی و نه به مغرب، نه به زمین فرو شدی، و نه به آسمان صعود نمودی، و نه از آن گذشتی تا بدانی پشت سر آسمانها چیست و با این حال آنچه را كه در آنها است (از نظم و تدبیری كه دلالت بر صانع حكیمی دارد) منكر گشتی، مگر عاقل چیزی را كه نفهمیده انكار می كند؟!!

زندیق گفت: تا حال كسی غیر شما با من این گونه سخن نگفته است.

امام فرمود: بنابراین؛ تو در این موضوع شك داری كه شاید باشد و شاید نباشد.

گفت: شاید چنین باشد.



[ صفحه 25]



امام فرمود: ای مرد، كسی كه نمی داند، بر آنكه می داند برهانی ندارد. و نادان را حجت و برهانی نیست.

ای برادر اهل مصر، از من بشنو و دریاب. ما هرگز درباره ی خدا شك نمی كنیم.

مگر خورشید و ماه، و شب و روز را نمی بینی كه به افق می آیند و اشتباه نمی كنند و باز می گردند؟ آنها مجبور و ناچارند، مسیری جز مسیر خود ندارند. اگر قدرت رفتن بدون برگشت دارند پس چرا برمی گردند؟ و اگر مجبور و ناچار نیستند چرا شب روز نمی شود، و روز شب نمی گردد.

ای برادر اهل مصر؛ به خدا قسم آنها برای همیشه (به ادامه ی وضع خود) ناچارند، و آنكه ناچارشان كرده از آنها محكم تر (و فرمانروائی قویتر) و بزرگتر است.

زندیق گفت: راست گفتی.

سپس امام - علیه السلام - فرمود: ای برادر اهل مصر؛ براستی آنچه به او گرویده اید و گمان می كنید كه «دهر» است اگر «دهر» مردم را می برد چرا آنها را برنمی گرداند؟ و اگر برمی گرداند چرا نمی برد؟

ای برادر اهل مصر؛ همه ناچارند، چرا آسمان افراشته و زمین نهاده شده است؟

چرا آسمان بر زمین نمی افتد؟ و چرا زمین بالای طبقاتش فرو نمی ریزد؟

و چرا چنان حالتی پیش نمی آید كه دیگر نه آسمان و زمین در جای خود بمانند، و نه چیزی روی آنها مستقر گردد؟

زندیق گفت: پروردگارشان و سرورشان است كه آنها را نگه داشته است.

و اینجا بود كه زندیق به دست امام صادق - علیه السلام - ایمان آورد.

حمران (كه در مجلس حاضر بود) به امام صادق - علیه السلام - گفت: فدایت شوم، اگر زنادقه به دست تو مؤمن می شوند، كفار هم به دست پدرت ایمان آوردند. (یعنی شما شاخه ی همان شجره ی مباركه هستید و دارای همان نفس می باشید).

پس آن تازه مسلمان عرض كرد: مرا به شاگردی بپذیر.

امام - علیه السلام - به هشام فرمود: ای هشام؛ او را نزد خود نگه دار، و تعلیمش بده.



[ صفحه 26]



هشام كه معلم ایمان به اهل شام و مصر بود، او را تعلیم داد، و معارف الهی را به او نیكو آموزش داد تا اینكه عقیده ی او پاك شد، به طوری كه امام صادق - علیه السلام - از او راضی شد. [1] .


[1] اصول كافي ج 1 ص 91 ح 1.